دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.
بعدا پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر این
پا و آن پا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با
دست اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. صورت دختر
گرد و معصومانه بودکاغذ مچاله شده ای را از پنجره
بیرون
انداخت. رویش نوشته شده بود:
از من بگذر...چون نمیتوانم
.::من فلج هستم::.
37635 بازدید
2 بازدید امروز
16 بازدید دیروز
87 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian